پست ثابت



در چشم باد، لاله فقط پرپرش خوش است
خورشید روز واقعه خاکسترش خوش است
از باغها شنیدهام این را که عطر یاس
گاهی نه پشت پنجره، لای درش خوش است
دریا همیشه حاصل امواج کوچک است
یعنی علی به بودن ِ با اصغرش خوش است
در راه عشق دل نه که ما سر سپردهایم
حتی حسین پیش خدا بیسرش خوش است
جایی که آب همسفر ماه می شود
دلها به آب نه که به آبآورش خوش است
جایی که پیشمرگ پدر می شود پسر
اولاد هم نبیرهی پیغمبرش خوش است
عالم شبیه آن لب و دندان ندیدهاست
لبخند هم میانهی تشت زرش خوش است
از خون سرخ اوست که تاریخ زنده است
این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است
اندوه بی شمار ِ پسر را گریستن
بر شانههای مرتعش ِ مادرش....
از ماههای سال "محرم" که محشر است
از روزهای سال ولی "محشر"ش خوش است!


بهانه ای به من بده که بی بهانه شاعرم
به پیچکی ترین نفس ، بیا به عمق خاطرم
به آسمان رسیدم و فرشته مردنی ست
بگو ، بمان ! نفس بکش ! که چند لحظه عابرم
به لطف دور بودنت نماز من شکسته شد
خلاصه وطن تویی ... و من غریبه زائرم
همیشه چشم های من به بودن تو مومن است
بایست ! قبله ام نما ! قبول کهنه کافرم...
زمین لحظه های من طراوت از دلش گرفت
ببار ابر فاصله ... کنون زمین بایرم
تو با هوا... تو با خدا... تو در غزل روانه ای
و گیجم از نبودنت...چرا که بی جواهرم...!!
و با اجازه شما به قلبتان نشسته ام
مرا مران که بی کسم ... نماندنی مسافرم...
از کتاب قافیه های دلتنگی مجموعه اشعار مریم وزیری به قلم آرتا رحیمی
جهت دانلود کتاب " قافیه های دلتنگی " از لینک زیر استفاده کنید:
قافیه های دلتنگی - لینک مستقیم
قافیه های دلتنگی- لینک کمکی

نگاه من...
نگاه او...
هوای سرد کوچه مان
پنجره ای که بسته است
نفس نفس ، تنفسم...
بخاری از غم درون به سطح سرد شیشه ها نشسته است
و صورتش میان مه ، زچشم من نهان شده
کنون گر به دست خویش غبار شیشه برکنم
و او اگر خبر شود از این تلاش دست من
خیال میکند که من طرح وداع بسته ام
گمان کنم ...گمان کند که دیده ام از این نظاره خسته است
گمان کنم ...گمان کند که بنده اش ز بند عشق رسته است
از این به بعد هر زمان که مه جدایمان کند
به جای دست گونه را به روی شیشه می کشم
گمان کنم گمان کند که
اشک من
بخار ز روی شیشه شسته است!!

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزویم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچون باران
دامنم را رنگ میزد
وه ...
چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند
شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم...
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر...
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام...
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم ....
کاش چون پاییز بودم

خدایا
من مؤمنم ...
به آنکه هر که دلش هوایی تو شود
تو هوایش را داری!
کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم...

تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه ؟
تو آیا با شقایق بوده ای گاهی ؟
نشستی پای اشک شمع گریان تا سحر یک شب ؟
تو آیا قاصدک را دیده ای هرگز
که از شرم نبود شاد پیغامی ،
میان کوچه ها سر گشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی ، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمی خواهد ؟
تو از خورشید پرسیدی ، چرا
بی منت و با مهر می تابد ؟
تو آیا یا کریمی دیده ای در آشیان بی عشقی بنشیند ؟
تو ماه آسمان را دیده ای ، رخ از نگاه عاشقان نیمه شب ها بربتاباند؟
تو آیا دیده ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
تو آیا خوانده ای با بلبلان ، آواز آزادی ؟
تو آیا هیچ میدانی ،
اگر عاشق نباشی مرده ای در خویش ؟
ببینم ، با محبت ، مهر ، زیبایی ،
تو آیا جمله ای می سازی ؟
نفهمیدی چرا دل بستِ فالِ فال گیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی !
تو فهمیدی چرا همسایه ات دیگر نمی خندد ؟
چرا گلدان پشت پنجره ، خشکیده از بی آبی احساس ؟
نپرسیدی خدا را ، در کدامین پیچ ، ره گم کرده ای آیا ؟
جوابم را نمی خواهی تو پاسخ داد ، ای آیینه دیوار !!!
ز خود پرسیده ام در تو !
که عاشق بوده ام آیا ؟
جوابش را تو هم ، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می خوانی...

مردی یافتم ، مرد جهاد ، مرد عدالت - عدالتی که اولین قربانی عدالت خشن و خشکش برادرش بود - او در
همانحال که در محراب عبادت رنج تن و نیش خنجر را فراموش می کند ، به خاطر ظلمی که بر یک زن یهودی
رفته است فریاد میزند که اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست.
او بر خلاف حکیمان دیگر ، بر خلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر که
اگر نابغه اند مرد کار نیستند
اگر مردکار هستند مرد اندیشه و فهم نیستند
و اگر هر دو هستند مرد شمشیر و جهاد نیستند
و اگر هر سه هستند مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند
و اگر هر چهار هستند مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند
و اگر همه هستند خدا را نمی شناسند و خود را در ایمانشانگم نی کنند .
او بر خلاف همه آنها مردی است در همه ابعاد انسانی. همچون کارگر ، همچون من و تو کار میکند و با همان پنجه
هایی که سطرهای عظیم خدایی را بر کاغذ می نویسد و پنجه بر خاک فرو میبرد ، چاه میکند ، قنات احداث می
کند و در شوره زار آب بر می آورد ، درست مثل یک کارگر ...اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خویش . در
دل قنات ناگهان فریاد می زند بالایم بکشید چون به بالای قناتش می کشند سر و رویش را گل پوشانده
است آب فواره میکشد و در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه نهر جاری می شود، بنی هاشم خوشحال می
شوند...اما او در همان حال نفس نگرداننده می گوید :
" مژده باد بر وارثان من که از این آب یک قطره نصیب ندارند."
که بر من و تو وقف کرده ، برادر .
و اکنون نیازمندیم و محتاج پیشوایی چـــــــــــــــــــون او...
آری این چنین است برادر .... دکتر علی شریعتی
به فرق نازنینش کی اثر میکرد شمشیر..... یقینا ابن ملجم وقت ضربت یا علی (ع) گفت